یار
/yAr/
مترادف یار: جانانه، جانان، دلبر، دلداده، دلدار، محبوبه، محبوب، معشوق، نگار، ول، حبیب، خلیل، دوست، رفیق، صدیق، محب، صحابه، مصاحب، معاشر، همدم، همراه، هم صحبت، همنشین، پشتیبان، حامی، دستگیر، دستیار، دوستدار، طرفدار، کمک، مددکار، معاضد، معاون، معین، ناصر، نصیر، یاور، هم بازی، هم تیمی
متضاد یار: اغیار، دشمن
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: مدد، مددکار
برچسب ها: اسم، اسم با ی، اسم پسر، اسم فارسی
لغت نامه دهخدا
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. ( حدود العالم ).ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس.
فردوسی.
همی خواستی از یلان زینهارپیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار توبادسر اختر اندر کنار توباد.
فردوسی.
شما را جهان آفرین یار بادهمیشه سربخت بیدار باد.
فردوسی.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ کمان یار او بود و تیر خدنگ.
فردوسی.
ز استخر مهر آذر پارسی بیاید به درگاه با یار سی.
فردوسی.
نخواهد به تو بد به آزرم کس به سختی بود یار و فریادرس.
فردوسی.
از این پس نخواهم فرستاد کس بدین جنگ یزدان مرا یار بس.
فردوسی.
وز آن پس چنین گفت هر شهریارکه باشد ورا بخت پیروز یار.
فردوسی.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه فرستمت چندانکه خواهی بخواه.
فردوسی.
به هر جایگه یار درویش باش همی راد بر مردم خویش باش.
فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین بخون پدر جویم از کوه کین.
فردوسی.
چو کار آمدم پیش یارم بدی به هر دانشی غمگسارم بدی.
فردوسی.
که چون بخت پیروز و یاور بودروا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزارفرامرز راباش در جنگ یار.
فردوسی.
چه گویی کنون چاره کار چیست برین جنگ بی تو مرا یار کیست.
فردوسی.
ببین تا به میدان مرا یار کیست هماورد من روز پیکار کیست.
فردوسی.
چو نیکو بود گردش روزگارخرد یافته یار و آموزگار.
فردوسی.
مگر باز بینیم دیدار توکه بادا جهان آفرین یار تو.
فردوسی.
بنزد سیاوش فرستاد یاربیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱- محبوب معشوق . ۲- دوست رفیق . یا یار غار. ۱- ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود . ۲- مجازا رفیق یک رنگ وموافق ۳.- کمک کار ناصر معین . یا به یار داشتن . کمک گرفتن : هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. ( سنائی ) یا یار گرفتن . در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن . ۴- همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی با آن یاراست . ۵- دارندگی هوشیار دارای هوش .
نواب منور الدوله احمدیار خان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدوله بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیار خان را بخطاب منور الدوله و منصب پنجهزاری برداشت .
فرهنگ معین
(اِ. ) [ په . ] ۱ - دوست ، همدم ، معشوق . ۲ - مجازاً رفیق یک رنگ و موافق . ۳ - ناصر، معین . ۴ - همراه . ، ~ گرفتن در بازی یک یا چند تن از بازیکنان را برای کمک به خود برگزیدن .
فرهنگ عمید
= یاور۳: ز برق تیر روشن شد شب تار / سر دشمن چو هاون، گرز چون یار (نزاری: مجمع الفرس: یار ).
۱. محبوب، معشوق.
۲. دوست، رفیق، همدم.
۳. (ورزش ) هریک از بازیکنان یک تیم.
۴. (اسم، صفت ) همکار.
۵. (اسم، صفت ) [مجاز] همراه.
۶. (اسم، صفت ) مددکار.
۷. دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): هوشیار.
۸. یاری رساننده، کمک کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): استادیار.
۹. (تصوف ) [مجاز] خداوند.
۱۰. [قدیمی] مرید.
۱۱. [قدیمی] مانند، نظیر.
۱۲. = جاری۱: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری / که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری (رودکی: ۵۳۰ ).
* یارِ غار: [مجاز] یار و دوست موافق و وفادار. &delta، در اصل لقب ابوبکر، خلیفۀ اول است که وقتی حضرت رسول قصد هجرت از مکه به مدینه کرد همراه آن حضرت رفت و در سر راه سه روز میان غاری در خدمت آن حضرت بود.
گویش مازنی
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
یار «عروس»
داماد
یار «مهره»
پیچ
یار «هاردی»
لورل
مترادف ها
هم دست، کمک، یار، دستیار، معاون استاد
هم دست، شریک، پا، یار، سهیم، همسر، انباز
آدم، یار، دوست، رفیق، بچه، یارو، مرد، شخص
آدم، یار، رفیق، یارو، هم کار
ضمیمه، یار، کمک فرع، قسمت الحاقی، صفت فرعی
یار، دلارام، معشوقه، عزیز، دلبر، نوعی نان شیرینی بشکل قلب، مامانی
یار، دوست، رفیق، مانوس
هم دست، کمک، یار، یاور، معین، معاون
یار، رفیق شفیق، خود، دیگر خود
کمک، یار، یاور، اجودان، معین
تمیز کردن، یار، ابجو، دلارام، دوشیزه، دختر، دلبر، دختربچه، گوشت ماهی، پیمانهای برای شراب، دختر جوان، استطاله زیر گلوی مرغ، نوعی نان شیرینی بشکل قلب
یار، دوست
یار، عاشق، معشوقه، رفیقه، فاسق، موله، مول
هم دست، شریک، یار، رفیق، بابا
یار، رفیق، خیلتاش
یار، رفیق، نوعی کتری فلزی، چماق یا گرز راهزنان، همدم، برادر، چوب دستی، باطوم یا چوب قانون پاسبان
یار، محکوم
یار
یار، یاور، همسر، کمک و همدست
یار، عزیز، کبوتر قمری
شریک، یار، رفیق، هم تراز، شریک زندگی
یار
پا، یار، مرد، همبازی
یار
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
علّامه مهدی بارانی
یار:در علم عشق و حالات و اشارات و احساس و معاشقه یار اسم و صفت برتر و مختص و مشروط است و تا جمله کمالات و آداب و صفتهای کمالی و جمالی به درجات اتم و اکمل نرسد این حالت در قالب اسم و صفت متجلی و هویدا نگردد. انکه در دیگری و با دیگری چنان تفاهم و ادغام دارد که گویی او دیگریست و دیگری اوست. این اسم و ضمیر برتر و حالت بر قلیل بسیار اندکی که در مقام صدق و خلوص اند هویدا و همنشین گردد. زهی حسرت… زهی توفیق…
... [مشاهده متن کامل]
یار:در علم عشق و حالات و اشارات و احساس و معاشقه یار اسم و صفت برتر و مختص و مشروط است و تا جمله کمالات و آداب و صفتهای کمالی و جمالی به درجات اتم و اکمل نرسد این حالت در قالب اسم و صفت متجلی و هویدا نگردد. انکه در دیگری و با دیگری چنان تفاهم و ادغام دارد که گویی او دیگریست و دیگری اوست. این اسم و ضمیر برتر و حالت بر قلیل بسیار اندکی که در مقام صدق و خلوص اند هویدا و همنشین گردد. زهی حسرت… زهی توفیق…
... [مشاهده متن کامل]
یار کلمه ایست ترکی . از مصدر یارماق به معنی نصف کردن. یاری یعنی نصف یاریم یعنی نصفم
مرا بجز شریعت راهی نیست
بجز یار مهربان دل خواهی نیست
کس را بجز سلطه قدرت او جایی نیست
درد از او بجز درمان او راهی نیست
مرا گر درد و درمان از او شوقی نیست
می صافی او ره میخانه بی وفایی نیست
پارسی ره میخانه با می یار تا مقصد رهی نیست
بجز ره یار مقصد به بریان دشت رهایی نیست
بجز یار مهربان دل خواهی نیست
کس را بجز سلطه قدرت او جایی نیست
درد از او بجز درمان او راهی نیست
مرا گر درد و درمان از او شوقی نیست
می صافی او ره میخانه بی وفایی نیست
پارسی ره میخانه با می یار تا مقصد رهی نیست
بجز ره یار مقصد به بریان دشت رهایی نیست
مصدر یارماق به معنی نصف کردن هست، در ترکی آذربایجانی به بلغور ، یارما می گویند ، نصف شده گندم ، یار به معنای نصفه ، یاریم ( یار من ) یعنی نصفه من ، یار یعنی کسی که با وجودش آدمی کامل می شود.
یار به زبان سنگسری
هِم دّل
هِم رِه
رِفِق
مِه جون
مِه دّل
هِم دِرد
هِم گروه
هِم چویی
کمک رِ سون
پارسی با یار مرهم درد یافته ام
بی یار در اضطراب وپریشانی آشیان ساخته ام
هِم دّل
هِم رِه
رِفِق
مِه جون
مِه دّل
هِم دِرد
هِم گروه
هِم چویی
کمک رِ سون
پارسی با یار مرهم درد یافته ام
بی یار در اضطراب وپریشانی آشیان ساخته ام
ریشه اوستایی کلمه یاری، اَوَرِ ( کمک، یاری ) و ریشۀ پهلوی آن اَیاریه یا خود همان یاری است
در زبان آذری 'یاری، یاریسی' به معنی نیمه میباشد و یار یعنی نیمه گمشده
مونس، جانانه، جانان، دلبر، دلداده، دلدار، محبوبه، محبوب، معشوق، نگار، ول، حبیب، خلیل، دوست، رفیق، صدیق، محب، صحابه، مصاحب، معاشر، همدم، همراه، هم صحبت، همنشین، پشتیبان، حامی، دوستدار، طرفدار، کمک، مددکار، معاضد، معاون، معین، ناصر، نصیر، یاور
یار:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "یار " می نویسد : ( ( یار در پهلوی در ریخت ایار āyar بکار می رفته است . به گمان ، ریختی از این واژه در تازی عیّار شده است. این شاید از آن روی است که جوانمردان و رادان و وابستگان به انجمن های " فتیان" یکدیگر را "یار "می نامیده اند. هنوز یکی از آیین های راز " آیین یاری" یا یارْسان خوانده می شود. کاربرد واژه یارو ساخته شده از : یار /و ( = پساوند ) در زبان مردمی پارسی به معنی فلان :کسی که نمی خواهند آشکارا و به نام از وی یاد آورند ، نیز می تواند بود که از همین انجمن های نهانی به یادگار مانده باشد. ) )
... [مشاهده متن کامل]
( ( جوانیش را خوی بد یار بود ؛
همه ساله ، با بد به پیکار بود . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 216. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی "یار " می نویسد : ( ( یار در پهلوی در ریخت ایار āyar بکار می رفته است . به گمان ، ریختی از این واژه در تازی عیّار شده است. این شاید از آن روی است که جوانمردان و رادان و وابستگان به انجمن های " فتیان" یکدیگر را "یار "می نامیده اند. هنوز یکی از آیین های راز " آیین یاری" یا یارْسان خوانده می شود. کاربرد واژه یارو ساخته شده از : یار /و ( = پساوند ) در زبان مردمی پارسی به معنی فلان :کسی که نمی خواهند آشکارا و به نام از وی یاد آورند ، نیز می تواند بود که از همین انجمن های نهانی به یادگار مانده باشد. ) )
... [مشاهده متن کامل]
( ( جوانیش را خوی بد یار بود ؛
همه ساله ، با بد به پیکار بود . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 216. )
یار : قرین و همدم
یار تو زیر خاک مور و مگس
بَدَلِ آنکه گیسوت پیراست
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۵.
یار تو زیر خاک مور و مگس
بَدَلِ آنکه گیسوت پیراست
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۵.
مونس
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)