ناجح

لغت نامه دهخدا

ناجح. [ ج ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از نجح. رجوع به نجح شود. || کار سهل و آسان. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || مرد پیروز. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). مرد پیروزمند. ( ناظم الاطباء ). || سیر سریع. ( ناظم الاطباء ). الشدید من السیر.( اقرب الموارد ). سیرسخت. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).

ناجح. [ ج ِ ] ( اِخ ) ابن خادربن ثمودبن ادهم بن سام بن نوح. در تاریخ گزیده ص 29 نام وی ضمن شرح نسبت صالح [ از فرزندان او ] آمده است.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - رستگارشونده . ۲ - پیروز پیروزمند. ۳ - کارسهل آسان . ۴ - سیرسریع روش سخت .
ابن خادر بن ثمود بن ادهم بن سام بن نوح .

فرهنگ معین

(جِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - رستگار شونده . ۲ - پیروز، پیروزمند. ۳ - کار سهل ، آسان .

فرهنگ عمید

۱. رستگار، پیروز، پیروزمند.
۲. کار سهل و آسان.

پیشنهاد کاربران

پیروز. برنده. موفق
موفق. رستگار. پیروز
موفق. . . . پیروز. . . . برنده

بپرس